تاریخ : شنبه 91/1/19 | 8:41 عصر | نویسنده : محسن قادری
ناگهان زنگ میزند تلفن ناگهان وقت رفتنت باشد
مردهم گریه میکند وقتی سر من روی دامنت باشد
بکشی دست روی تنهاییش بکشد دست ازتو و دنیات
واقعا عاشق خودش باشی واقعا عاشق تنت باشد
روبرویت گلوله و باتوم پشت سرخنجر رفیقانت
توی دنیای دوست داشتنی بهترین دوست دشمنت باشد
دل به آبی آسمان بدهی به همه عشق رانشان بدهی
بعد در راه دوست جان بدهی دوستت عاشق زنت باشد
چمدانی نشسته بر دوشت زخمهایی به قلب مغلوبت
پرتگاهی به نام آزادی مقصد راه آهنت باشد
عشق مکثی ست قبل بیداری انتخابی میان جبر وجبر
جام سم توی دست لرزانت تیغ هم روی گردنت باشد
خسته از انقلاب و آزادی فندکی در می آوری شاید
هجده تیر بی سرانجامی توی سیگار بهمنت باشد
.: Weblog Themes By Pichak :.